سفر نامه تصادف
طبق معمول ساعت یک و نیم شب از مغازه بر می گردم. خواهر ساعت 9 خبر داده بود که باید فردا 6 صبح خانواده را از راه آهن کرج بردارم . اما چه فرقی می کند من باید ساعت یک شب به خانه برسم . مصطفی دارد با دستگاه ابداعی خودش یک ورقه پلکسی را فرم می دهد. کمکش می کنم و علی اصغر از مسخره بازی های جام جهانی می گوید . مسابقه بین فلان تیم و بیسار تیم است . حتی این هم برایم مهم نیست ، فقط می دانم فینال جام جهانیست و برنده را اختاپوس ها تعیین می کنند . ساعت سه و نیم شده و من نگران از ساعت 6 می خوابم . 5 و 45 بیدار می شوم . نماز و بعد هم لباس و آب ماشین را چک می کنم . کمربند را همان جلوی در خانه می بندم که قانون را رعایت کنم . بسم الله و بالله ، توکلت علی الله ، لا قوت الا بالله العلی العظیم ، و حرکت می کنم . هوای صبحگاهی خوب و خنک است و از فاز 2 می روم . نزدیکی های راه آهن بیشتر دلم می خواهد بخوابم تا رانندگی کنم ، اما خانواده را باید به خانه ببرم . راه آهن کرج است اما قطار تبریز ساعت 7:30 می رسد . زنگ می زنم . کسی جواب نمی دهد . به ماشین بر می گردم تا چرتی بزنم . خواهر زنگ می زند «سلام علی ، ما خواب موندیم ، داریم میریم راه آهن تهران ، خودمون می آییم ، تو برو خونه ... » «نه میام دنبالتون» اما خوابم می آید «شما منتظر باشید من میرسم بهتون ... » و خدا حافظی می کنم .
از راه آهن کرج به سمت تهران ، کلی مسیر های متفاوت و جدید می بینم تا از انتهای مخصوص وارد می شوم . جاده مخصوص صاف است و روان و خلوت . امروز هوا تعطیل کرده است ، بازاری ها هم بهانه ی بی بی سی هستند . 70% تا 15% چقدر است ؟ بماند ، خواب امانم را بریده است . تا بحال از آن طرف نیامده بودم . کرمان خودرو را رد می کنم . گاهی چشمانم می رود . اما باید برسم . بنزین تمام است . درجه دارد غلط و درست پایان بنزین را گزارش می دهد . پشت ماشین چهار لیتری هست اما پمپ بنزین چیز دیگریست . پشت چراغ قرمز ایران خودرو چرت می زنم، 2 سانس . به قول مصطفی چراغ خواب ، گاهی هم چراغ مطالعه ، کجای دنیا 180 ثانیه چراغ قرمز طول می کشد ؟! اما خوب است ، چرت می زنم . دوباره جاده . به فرعی کنار مخصوص می روم تا پمپ بنزین ببینم . همین فکر ها را می کنم و خواب می بینم ، خوابی آرام . بیدار می شوم ، گاز می دهم و ماشینی را که از پشت زده ام به باغچه کنار بلوار هل می دهم . فریاد می کشم «یا خدا ، یا الله ، این ماشین چرا اینجا وایساده ، این ماشین چرا اینجا وایساده بود ، ماشین بابا ، یا خدا» توقف می کنم . از دماغم خون می آید ، صورتم درد می کند . در باز نمی شود ، مردم می آیند «طوری نیست ، طوری نیست» و در را باز می کنند. «کسی آسیب ندیده که ؟» «نه نگران نباش» داخل کارخانه می روم و صورتم را می شویم . زنگ می زنم ، به خواهر «سلام . من تصادف کردم . نمیتونم بیام . خودتون بیایید ....» با عمو علی صحبت می کنم «به پلیس بگو من خسارت رو پرداخت می کنم ... » می آید و پول هم با خود می آورد . در حد کفایت برای کار های اولیه ، جرثقیل و گاراژ و .... . داستان ادامه دارد . دادگاه ، ترخیص خودرو ، پول ، بیمه و هزار راه که باید رفت . یک خواب برایم خیلی آب خورده است ، برای 18 هزار تومانی که خانواده دادند و آمدند چند ده برابر تصادف کردم . کمربند بسته بودم تا بهشت زهرا نروم ، راننده ی ماشین جلویی هم کمربند بسته بود تا من بدبخت نشوم . پدر چیزی نمی گوید اما می بینم که ناراحت است . خودم حتی از چرت زدن هم نگرانم ، رانندگی که جای خود دارد . بنزین بود ، دیر هم نبود ، فوتبال هم چیز بدرد بخوری نیست اما من تصادف کرده ام .
خدا را شکر سالمم و سالم است و خونی نریخت ، در ماه حرام ، و هنوز زندگی ادامه دارد ، بدون ماشین .
در پناه خدا موفق و پیروز باشید .
از راه آهن کرج به سمت تهران ، کلی مسیر های متفاوت و جدید می بینم تا از انتهای مخصوص وارد می شوم . جاده مخصوص صاف است و روان و خلوت . امروز هوا تعطیل کرده است ، بازاری ها هم بهانه ی بی بی سی هستند . 70% تا 15% چقدر است ؟ بماند ، خواب امانم را بریده است . تا بحال از آن طرف نیامده بودم . کرمان خودرو را رد می کنم . گاهی چشمانم می رود . اما باید برسم . بنزین تمام است . درجه دارد غلط و درست پایان بنزین را گزارش می دهد . پشت ماشین چهار لیتری هست اما پمپ بنزین چیز دیگریست . پشت چراغ قرمز ایران خودرو چرت می زنم، 2 سانس . به قول مصطفی چراغ خواب ، گاهی هم چراغ مطالعه ، کجای دنیا 180 ثانیه چراغ قرمز طول می کشد ؟! اما خوب است ، چرت می زنم . دوباره جاده . به فرعی کنار مخصوص می روم تا پمپ بنزین ببینم . همین فکر ها را می کنم و خواب می بینم ، خوابی آرام . بیدار می شوم ، گاز می دهم و ماشینی را که از پشت زده ام به باغچه کنار بلوار هل می دهم . فریاد می کشم «یا خدا ، یا الله ، این ماشین چرا اینجا وایساده ، این ماشین چرا اینجا وایساده بود ، ماشین بابا ، یا خدا» توقف می کنم . از دماغم خون می آید ، صورتم درد می کند . در باز نمی شود ، مردم می آیند «طوری نیست ، طوری نیست» و در را باز می کنند. «کسی آسیب ندیده که ؟» «نه نگران نباش» داخل کارخانه می روم و صورتم را می شویم . زنگ می زنم ، به خواهر «سلام . من تصادف کردم . نمیتونم بیام . خودتون بیایید ....» با عمو علی صحبت می کنم «به پلیس بگو من خسارت رو پرداخت می کنم ... » می آید و پول هم با خود می آورد . در حد کفایت برای کار های اولیه ، جرثقیل و گاراژ و .... . داستان ادامه دارد . دادگاه ، ترخیص خودرو ، پول ، بیمه و هزار راه که باید رفت . یک خواب برایم خیلی آب خورده است ، برای 18 هزار تومانی که خانواده دادند و آمدند چند ده برابر تصادف کردم . کمربند بسته بودم تا بهشت زهرا نروم ، راننده ی ماشین جلویی هم کمربند بسته بود تا من بدبخت نشوم . پدر چیزی نمی گوید اما می بینم که ناراحت است . خودم حتی از چرت زدن هم نگرانم ، رانندگی که جای خود دارد . بنزین بود ، دیر هم نبود ، فوتبال هم چیز بدرد بخوری نیست اما من تصادف کرده ام .
خدا را شکر سالمم و سالم است و خونی نریخت ، در ماه حرام ، و هنوز زندگی ادامه دارد ، بدون ماشین .
در پناه خدا موفق و پیروز باشید .
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم تیر ۱۳۸۹ ساعت 23:26 توسط علي
|