سفرنامه اردو

پنج شنبه و جمعه جاي شما خالي با همكاران رفته بوديم اردو . تصميم دارم سفرنامه كردان رو خدمتتون ارائه كنم.
ساعت 15 دقيقه به 15 است  و قرار است ساعت 15 همه در مدرسه باشند . پدر با ماشين تا مدرسه مرا ميرساند كه دير نباشد . ساعت 14:55 در مدرسه هستم . بعضي از همكاران آمدند ولي نه همه . آقاي مدير گفتند 2 ساعت ديگر حركت خواهيم كرد و من به اين حرفشان اعتقاد داشتم . حدود ساعت 16:45 حركت كرديم.
چند پرايد و يك تندر و يك آزارا و پاترل آقاي تداركات . هر ماشين 4 نفر و گاهي كم و زياد . در آبدارخانه با كمك دوستان بسته هاي ميوه را درست كرده بوديم . زردآلو ، گوجه سبز و موز . براي توي راه  و تا برسيم همه را خورديم . روي پل فرديس محمد هم سوار شد و جمع ماشين ما تكميل شد . باغ پرندگان اولين محل اردو بود . تا چه اندازه زيبايي ديديم از حد تصور خارج است . از مرغ و خروس هاي مختلف تا انواع طوطي و قرقاول و عقاب و جغد . جغد ها را دوست دارم . حتي آن جغد كه مثل يك تنه كوچك درخت در جايش ايستاده بود.
عقابهايشان چه مهاجرش و چه صحراييش محصور بودند . آدمي را ياد پرواز مي انداختند ، و چه سنگين است اين گوشت و استخوان . از كاكتوس ها فيلم گرفتم و بعد از سر كار گذاشتن جناب ميمون باغ را ترك كرديم . ما ميمون را سر كار گذاشته بوديم اما وقت ما تلف شد . ميمون كه كاري نداشت ، مانند يك دنيا بود همان يك قفس كوچك . عكس گرفتيم و راه افتاديم.
مجتمع تفريحي كه اسمش يادم نيست اما ما آن را كردان ميشناسيم . كردان وزير نيست ، محل است ،‌ منطقه است . در چند ده كيلومتري كرج در كنار اتوبان قزوين.
رسيديم ، خوابگاهمان را پيدا كرديم و زردآلو خورديم . آقاي حيدري با دستان خود از باغشان چيده بود و در لابلاي برگ ها برايمان آورده بود . خورديم و خورديم و حتي از دل درد نترسيديم . بعد هم دوستان رفتند سالن ورزشگاه . من و محمد هم رفتيم ، من و آقاي معاون دو - يك  آقاي فلاني را برديم ، فوتبال دستي با درب آب معدني . حداقل امكانات ، حد اكثر استفاده . برگشتيم ، من و محمد ،‌ و در آسايشگاه ، روي تخت ، صحبت كرديم . ديگران هم گاهي آمدند ، تا شب شد . شام جوجه كباب بود . دست پخت چند آشپز ، نه شور بود و نه بي نمك و خورديم . حضرت اجل سعدي شيراز گويد «و جوانان چنان خورند كه عرق كنند ... » و اين وصف حال اين حقير بود.
شب به هر زحمتي بود خوابيديم . كف پايمان را خط قرمز كشيدند آن هم نه يك بار . صبح ساعت 7 بيدار بوديم . صبحانه خورديم ،‌ كره ،‌ مربا ، عسل ، پنير ، بربري ، تخم مرغ آبپز و عسلي و چاي شيرين . حدود 8 راه افتاديم . اسم منطقه را نميدانم اما مسيرش تقريبا به دربند شبيه بود . اول روستا و باغ و باغات و بعد كوه . حدود 4 ساعت رفت و برگشت قدم زديم و صحبت كرديم . شب با آقاي مدير در مورد سخن لغو صحبت كرده بوديم  و روز من مفهوم اين تاكيد را دانستم ، « [مومنون] الذين هم عن اللغو معرضون ». گاهي با ديگران بودن چيز هايي مي آموزد كه در هيچ كتابي يافت نمي شود.
نشسته بوديم . سر صحبت را در كانال خارجي باز كردم و با آقاي مدير بر سر have a seat  و  have a stone  خنديديم . با محمد صحبت ها شد و نتيجه آن كه پروژه chakugan آن طور هم كه به نظر ميرسد سخت نخواهد بود . و آنكه چرا پنل به قهقرا مي رود و چرا ... خيس شديم و چاي و كيك خورديم.
ناهار كباب بود . خوشمزه بود و دوباره همان شد كه حضرت سعدي فرمودند.
برگشتيم . نماز و حركت . حدود ساعت 17 خانه بودم . با كوله باري از تجربه و صميمت و شادماني . شايد اهل جوك نباشم ، يا قليان و دود به مذاقم خوش نيايد و يا حتي شب را خوابيده باشم اما به هركسي همانطور خوش ميگذرد كه با آن اهليت دارد.
خيلي  ها جايشان خالي بود . به اميد با هم بودن هاي بعدي.

اينجا تبريز است

اينجا تبريز است .

شهر بي گدايان .

شهري تميز و آراسته .

پر از پل هاي زيرگذر و روگذر و حتي رو گذر هاي روي زير گذر ها.

شهر کرايه تاکسي هاي کم .

شهر مردمان فرهنگ و هنر.

شهر شوخي هاي هميشگي .

شهر آرامش مردماني که حتي گربه هايشان هم از آنها ترسي ندارند (داشتم ميومدم کافي نت يه گربه کنار پياده رو با آرامش خوابيده بود . ) کلا اينجا گربه ها همشهريان مردم مهربانند .

احساس آرامش دارم ، اينجا ، در تبريز .

و چه فرصت کمي دارم براي اين همه آرامش

==============================================

در جواب دوستانی که از تحقیر شدن در تبریز گفتن و هو شدن و ... عرض کنم

تا به حال جوک گفتید؟ جوک شنیدید؟ خندیدید ؟ تا به حال حس کره خر بودن بهتون دست داده . تا به حال به مادر و مادر بزرگ و جد و آبادتون در قالب جدی و شوخی توهین کردن . تا به حال از اینکه بگید من ترک هستم نگران شدید . تا به حال پرسیدید «آقا شما ترک هستید؟» و در جواب بگن «خدا نکنه» !

من ترک هستم . با همه افتخار . از سرزمینی که زیر بمباران فیلم های مبتذل فارسی ، آموزش و پرورش فارسی ، فرهنگ به ابتذال کشیده شده ی تهرانی هنوز مقاومت می کند . سرزمینی که هر روز به مردمانش توهین می کنند اما هنوز شعار میدهد «آذربایجان اویاخ ده ، انقلابا دایاخ ده» .

گناه مردمان تبریز رو کتمان نمی کنم ، وقتی که به دیگران بی مهری می کنند . اما من ، در تمام زمانی که در تبریز هستم ، با لهجه تهرانی و گاها فارسی با مردم صحبت می کنم ، اما نه توهین می بینم و نه بی مهری . همه صمیمیند و دوست داشتنی (البته همه جا خوب و بد هست فراموش نشد) .

کاش مردمان فارس زبان ساعتی به جای ترک ها بودند ، آنگاه با هم برابر صحبت می کردیم .

سفرنامه ارشد

دوم حسابداري ها را تعطيل مي كنم «ساعت آخر بريد ، با آقاي مدير هماهنگ كردم» و خود پياده ميروم تا كنار جاده . از زير پلي قديمي رد مي شوم كه تازگي ها از زير خاك دوباره ستونهايش ظاهر شده اند . به ياد گذشته هاي سياه و سفيد و آدم هاي «است» مي افتم . كنار جاده به انتخاب مسير فكر مي كنم و اينكه آيا اشتباه كرده ام. اشتباه نبود ، 500 تومن سود و نيم ساعت وقت اضافه . براي دومين بار دانشگاه آزاد كرج را مي بينم . و دانشگاه هنر را براي بار اول . كيك و سانديس مي خورم و وارد دانشگاه مي شوم . با اتوبوس مي روم و با تلفن به صحبتهاي گرم مادر گوش مي كنم . كيف را بايد تحويل داد «ديدم گفتيم لوازم الكترونيكي نياريد منم هر چي بخواييد آوردم ، لپتاپ و موبايل و ... » و تحويل دادم .
ساعت حدود 14 در سالن بودم و منتظر . ساعت 15 شروع شد . برگه نظر خواهي پر كرديم و همه را خوب زدم غير از چند تا (همه منهاي چند برابر است با چند تا) . قرآن خواندند (لازم به توضيح است برعكس تصور ما فارس ها ، اعراب گچ پژ دارند اما در گفتار ، مثلا هذه الجامعه ژيد ژداً - جيد جداً  يا گلت ذلك - قلت ذلك .... اما اعراب v ندارند همه «و» ها w هستند) قاري محترم همه ي V ها را خواندند و همه ي الف ها را قلب به عين فرمودند . جهت شادي روح مرحوم مغفور صلواتي ختم بفرماييد . آنگاه دستور صلوات صادر شد و فرستاده شد. آنجا همه چيز قانوني است ، حتي صلوات . سوالات را با كلاس دادند ، توي پلاستيك و روي دسته صندلي . و كنكور شروع شد .
به سنت هميشه بيسكوئيت دادند ، ساقه طلايي سه تايي ، با آب . 160 دقيقه براي امروز . آقاي مراقب گاهي با داوطلب كناري گپي مي زد ، 50  60 ساله بود ، داوطلب ، و مراقب جوانتر . پشت سري هم هر بيسكوئيت را با همسايه ها در صدا (ملچ ملچ) شريك مي شدند .
تمام شد و برگشتم . در راه به كوه فكر مي كردم و دوستان كه فردا رفتند . و من كه فردا دوباره كنكور دادم . و كنكور كه سخت بود و يعقوب كه زياد خوانده بود و پويا كه يا شركت نمي كند يا شريف قبول مي شود .
در پناه خدا باشيد .

سفر نامه تصادف

طبق معمول ساعت یک و نیم شب از مغازه بر می گردم. خواهر ساعت 9 خبر داده بود که باید فردا 6 صبح خانواده را از راه آهن کرج بردارم . اما چه فرقی می کند من باید ساعت یک شب به خانه برسم . مصطفی دارد با دستگاه ابداعی خودش یک ورقه پلکسی را فرم می دهد. کمکش می کنم و علی اصغر از مسخره بازی های جام جهانی می گوید . مسابقه بین فلان تیم و بیسار تیم است . حتی این هم برایم مهم نیست ، فقط می دانم فینال جام جهانیست و برنده را اختاپوس ها تعیین می کنند . ساعت سه و نیم شده و من نگران از ساعت 6 می خوابم . 5 و 45 بیدار می شوم . نماز و بعد هم لباس و آب ماشین را چک می کنم . کمربند را همان جلوی در خانه می بندم که قانون را رعایت کنم . بسم الله و بالله ، توکلت علی الله ، لا قوت الا بالله العلی العظیم ، و حرکت می کنم . هوای صبحگاهی خوب و خنک است و از فاز 2 می روم . نزدیکی های راه آهن بیشتر دلم می خواهد بخوابم تا رانندگی کنم ، اما خانواده را باید به خانه ببرم . راه آهن کرج است اما قطار تبریز ساعت 7:30 می رسد . زنگ می زنم . کسی جواب نمی دهد . به ماشین بر می گردم تا چرتی بزنم . خواهر زنگ می زند «سلام علی ، ما خواب موندیم ، داریم میریم راه آهن تهران ، خودمون می آییم ، تو برو خونه ... » «نه میام دنبالتون» اما خوابم می آید «شما منتظر باشید من میرسم بهتون ... » و خدا حافظی می کنم .
از راه آهن کرج به سمت تهران ، کلی مسیر های متفاوت و جدید می بینم تا از انتهای مخصوص وارد می شوم . جاده مخصوص صاف است و روان و خلوت . امروز هوا تعطیل کرده است ، بازاری ها هم بهانه ی بی بی سی هستند . 70% تا 15% چقدر است ؟ بماند ، خواب امانم را بریده است . تا بحال از آن طرف نیامده بودم . کرمان خودرو را رد می کنم . گاهی چشمانم می رود . اما باید برسم . بنزین تمام است . درجه دارد غلط و درست پایان بنزین را گزارش می دهد . پشت ماشین چهار لیتری هست اما پمپ بنزین چیز دیگریست . پشت چراغ قرمز ایران خودرو چرت می زنم، 2 سانس . به قول مصطفی چراغ خواب ، گاهی هم چراغ مطالعه ، کجای دنیا 180 ثانیه چراغ قرمز طول می کشد ؟! اما خوب است ، چرت می زنم . دوباره جاده . به فرعی کنار مخصوص می روم تا پمپ بنزین ببینم . همین فکر ها را می کنم و خواب می بینم ، خوابی آرام . بیدار می شوم ، گاز می دهم و ماشینی را که از پشت زده ام به باغچه کنار بلوار هل می دهم . فریاد می کشم «یا خدا ، یا الله ، این ماشین چرا اینجا وایساده ، این ماشین چرا اینجا وایساده بود ، ماشین بابا ، یا خدا» توقف می کنم . از دماغم خون می آید ، صورتم درد می کند . در باز نمی شود ، مردم می آیند «طوری نیست ، طوری نیست» و در را باز می کنند. «کسی آسیب ندیده که ؟» «نه نگران نباش» داخل کارخانه می روم و صورتم را می شویم . زنگ می زنم ، به خواهر «سلام . من تصادف کردم . نمیتونم بیام . خودتون بیایید ....» با عمو علی صحبت می کنم «به پلیس بگو من خسارت رو پرداخت می کنم ... » می آید و پول هم با خود می آورد . در حد کفایت برای کار های اولیه ، جرثقیل و گاراژ و .... . داستان ادامه دارد . دادگاه ، ترخیص خودرو ، پول ، بیمه و هزار راه که باید رفت . یک خواب برایم خیلی آب خورده است ، برای 18 هزار تومانی که خانواده دادند و آمدند چند ده برابر تصادف کردم . کمربند بسته بودم تا بهشت زهرا نروم ، راننده ی ماشین جلویی هم کمربند بسته بود تا من بدبخت نشوم . پدر چیزی نمی گوید اما می بینم که ناراحت است . خودم حتی از چرت زدن هم نگرانم ، رانندگی که جای خود دارد . بنزین بود ، دیر هم نبود ، فوتبال هم چیز بدرد بخوری نیست اما من تصادف کرده ام .
خدا را شکر سالمم و سالم است و خونی نریخت ، در ماه حرام ، و هنوز زندگی ادامه دارد ، بدون ماشین .
در پناه خدا موفق و پیروز باشید .

سفرنامه مشهد

پنج شنبه و جمعه ي گذشته رو مشهد بودم . با دوستاني خوب كه توي سفرنامه بهشون اشاره مي كنم . اميدوارم در اتفاقات سفر با من هم احساس بشيد . با اجازه از اسم كوچك ها استفاده مي كنم تا سببي بر معرفي نباشه. جاي خيلي ها خالي بود ، حتي براي 2 روز .

ساعت 6 عصر بليط رزرو كرده بودم،‌ تلفني، تعاوني 1 ، با تعاوني 15 ، 6:30 رفتم . 10 رقمي و دل شكسته ، طنز و مذهب ، اتفاقات حساب شده ي دزد ها و روند شكسته ي عشاق ، شايد مثل دلهاشان. و بالاخره مي رسيم 9:30 صبح . در محل كتابخانه ي ترمينال مشهد كمي بدايه ورق زدم و فهميدم كه دلايل اصاله الماهيه اي ها خودماني مذخرف است . مرتضي آمد و كمي از Grid صحبت كرديم و مريم و مهديه ملحق شدند. آخرين همراه هم خانم عفت بود كه رسيد «پشت به پشت هم بوديم اما همديگه رو نميديديم» و اين را مريم مي گفت و عفت تاييد مي كرد. ساك هاي من را به امانات حرم سپرديم و دوري زديم . راهنما مرتضي بود و اتاق هاي 65 هزار توماني و 42 هزار توماني . ميعاد را ميعادي نشد حتي با معرفي دختر خاله ي مرتضي اما در متل ريحانه النبي اتاق گرفتيم . 4 تخته 22 هزار تومان نه حرف من باشد و نه حرف شما . ناهار مرغ خورديم ، تند بود و شور و خشك اما چسبيد ، به بعضي ها كه خيلي بيشتر چسبيد . حرم رفتيم و دعايي و شب را عفت زرنگتر بود . دلم را در حرم و ميان دعاي كميل گذاشتم و با دوستان گشت زديم . نيما هم بود و چيپس با طعم ليمو هم جالب بود . شب را در حرم ماندم و صبح دعاي ندبه . صفحه در ميان خواندم . يك صفحه دعا ، يك صفحه خواب . و نفسي كه هلاك شد (چون رازي ميان حقير و خدا باشد) ناهار را دوستان آوردند «غذاي حرم بود براي شما هم نگه داشتيم» . برادرم مي گفت «بابا خالي بستن مگه غذاي حرم گير مياد ، از بيرون گرفتن و بهت گفتن غذاي حرم بوده» اما من غذاي حرم خوردم ، جايتان خالي .
نخودچي خريدم و نقره ديدم . و انگشتر هايي كه برق مي زد «آقا اين گوشواره ها چنده ؟» ، «اونا ... تومن هست . با گردن بندش 2 برابر ميشه تفريبا...»  و من مثل هميشه به جواهرات بيشتر نظر دارم. نخودچي خريدم و برگشتيم . «با اينا نميشه بري توي حرم» «بابا اين نخودچيه ، چيزي نيست » اما قانون با نخودچي جور نبود . حرم را از بيرون دور زدم. استاد از «جدال با مدعي» مي گفت و نظرات بي اساس در اگزستانسياليسم. وسايلم را از اتاق برداشتم و خداحافظي كردم . خانم مهديه قاووت سوغات كرمان هديه فرمودن و شرمندگي ما دو چندان شد. به ترمينال رسيدم . 6:30 سوار شدم و اينبار اخراجي ها 2 را ديدم .
ساعت 1 ظهر خانه بودم و 2:15 مادر شير و قاووت خورد .
كسي مي گفت «ائمه دائم السلام هستند ، ما نا شنواييم» و من هم چون ما .
جالب بود نماز جمعه با عرب و پاكستاني و ايراني و هندي ، دارالحجه ، مزار شيخ نخودكي ، مزار شيخ بهايي و باغ نادري كه در آن برنامه ++C تصحيح كردم .
نائب الزياره بودم و همه ي دوستان و فاميل را دعا كردم . مخصوص و عام .
در پناه خدا سربلند و سرفراز باشيد.

سفرنامه يلدا

امروز با جمعي از دوستان رفته بوديم جشن شب يلدا . اميدوارم از اينكه با ما همسفر ميشيد خوشحال بشيد .

11:30 از خواب بيدار شدم . صبح رسيديم و 7 خوابيدم و اينجا همه فارسي صحبت مي كنند . هماهنگ كرديم ساعت 13:30 حركت كنيم . يكي در راه بود تا به ما بپيوندد و «در خيابان ها ماشين پر نميزد» و 13:45 حركت كرديم . دوستي لطف كرده بود و تا محل جشن با او همسفر بوديم . اسم خيابان هاي تهران را ياد نگرفتم : جلال آل احمد ، همت ، چمران ، ستارخان و همانان كه هريك حماسه اي آفريدند . دوستي مي گفت غير از خيابان چيزي از آنها نمي دانيم ، من آنرا هم نميدانستم . بعد از طوافي و خلافي باز هم به محل دانشگاه مديريت رسيديم . همانجا كه سالن الغدير دارد. «چون شمايي با ماشين بياييد تو» و نگهبان راهمان داد ، چون ما بوديم.
ماشين را پارك كرديم «بابا اينجا كه جاي پارك نيست ... » . سالن شلوغ است و ما 45 دقيقه زود رسيديم . «ميشه خواهرم كه كارت نداره هم بياد تو» «نه ، جا نداريم» ولي راهش دادند . 6 نفر بوديم و 5 كارت ورود . صدايي آشنا و پورمحمود مجري است . برنامه آغاز مي شود و هر قسمت جالبتر از قسمت قبل . دروغ گوي سال با آن دروغ معروف «كج شدن برج ميلاد» كه شايد بابي باشد بر رواج دروغ ، خنديديم و فهميديم ، بلاگ هاي بي صاحب و صاحب مرده فراوانند . بلاگر ها بودند و جشن براي پرشين بلاگ بود . درسا (نيكي نصيريان) آمده بود و آمن هوتپ چهارم (رحيم نوروزي) ، رضا بنفشه خواه بود و بهاره رهنما كه بلاگ مي نويسد وآنها كه كوچك ترين ها بودند و بزرگ ترين ها . بعضي از زوج ها و بعضي از زوج هاي في الواقع فرد. كف زدن ها از رديف ما شروع مي شد و در رديف ما تمام . شاد بوديم و جشن بود . دكتر بوترابي آمد ، «من حالا حالا ها رفتني نيستم» و خانم پولادي رئيس شد . فال گرفتند و يوسف گم گشته باز آيد .... . عكس گرفتيم ، از خودمان ، از ديگران ، با اين و آن و كيك يزدي خورديم . خوش گذشت و جاي دوستان خالي «بابا شما كه خودتون خبر داديد چرا نيومديد ؟» «كلاس داشتم نشد» بهار بود كه نيامد .
شب بود و بايد زود تر مي آمديم . دو از شش مسيري ديگر رفتند و ترافيك و باز هم شيخ فضل الله . او را هم نميشناسم و هميشه مسير ها به آزادي ختم مي شود ، اين را بزرگي مي گفت .
جاده خوب بود و از نيمه ي پر ليوان گفتيم . گفتيم يادمان باشد بايد هميشه نيمه ي پر ليوان را ديد اما از نيمه ي خالي آگاه بود . راننده كه دوست بود ، رانندگي را تمام كرد . رسيديم . «رانندگيتون خوبه ، آدم با وجود محسن اينهمه خوب بره هنره» « اِ مگه من چكار كردم» و اينبار طواف نكرديم .
دوستي مي گفت «تنهاييم را با هيچ كس قسمت نمي كنم» ، مي دانم بهترين دوست ، دوست است .
شاد كام و سربلند باشيد .

شب يلدا به خير و شادي .

تصاوير خبري از جشن شب يلدا

سفرنامه ي ابوذر

مي نويسم تا هم مطلبي رو كه دوست دارم دوستان بخونن در بلاگم قرار بدم و هم كمي از خستگي و استرس كارهايي كه سرم ريخته كم كنم.
چند وقت پيش با يكي از دوستان رفتم خوابگاه ابوذر . سفرنامه ي ابوذر رو شروع مي كنم .

از نگاهباني رد مي شويم . نگهبان نديد، شايد هم ديد و اهميت نداد . اينجا خوابگاهي است در وسط شهر، كه من بعد از اتمام تحصيل درون آن را ديدم . محوطه اي كه نه مي توان گفت بزرگ است و نه كوچك . شايد بهتر است از اين پس خوابگاه را بازار بنامم . «هان محمد دوباره غير قانوني اومدي تو ، تو اصلا مگه اينجا اتاق داري» و تيكه هايي كه بار دوست شفيق ما مي كنند . از اينجا را محمد توضيح مي دهد . اتاق هايي با سقف بلند كه يك ديوار آن كلا شيشه است . بازار بوده و برخي گفته اند استبل ، آن قديم ها كاروان ها را سرايي بوده تا بيايند و بروند . «اين اتاقا با بخاري گازي هم گرم نميشه» و اينجا هنوز نفت قوت غالب مردم است . راهرو هايي بلند كه و جايي كه مثلا اتاق مطالعه است . از در كه وارد مي شدي همين مثلا مطالعه خانه بود و انتهاي راه رو هيچ . هيچ را نمي تواني تصور كرد ، آنجا كه بچه ها بايد از حياط بگذرند تا شايد به دستشويي ها برسند .
اتاقي پوشيده از كاغذ هاي زرد رنگ ستاره گونه كه محيط را دخترانه كرده ؛ تا نشان بدهد كه چند ترم خانم هاي همكلاسي در اين بازار مكاره ساكن بودند «فكر كنم يكي اينجا اسمش ستاره بوده»  «يا شايد هم نجمه ، خوب ستاره ست ديگه» و از حياط مي گذريم. در طرف ديگر حياط باز هم همين داستان است و 3 دستشويي براي n اتاق . شايد بايد مهندس آريان به صاحبان دانشگاه GPSS بياموزد تا اين مساله را حل كنند : 3 حمام داريم كه هر كدام 20 دقيقه در اختيار يك فرد قرار مي گيرند . در طول 24 ساعت چند نفر از اين حمام استفاده مي كنند . در فرض مساله زمان خواب و كلاس و شلوغي و زمستان منظور شود . «حاجي ديدي اينا رو ، حالا بريم دستشويي جديد ها رو ببين» و موضوع هنوز هم دستشويي است . از حمام هم حرف زديم و شايد كسي چاي تعارف كرد و از طرف ديگر حياط به سمت انتهاي حياط رفتيم . در تمام اين مدت در دلم احساس ناراحتي مي كردم . تصور حياطي پر از برف زمستان سخت پارسال و دوستاني كه اينجا ساكن بودند . خواهرم مي گفت «پوست شما ها مثل كرگدنه ، سرما گرما حاليتون نيست» ، اما آنها كه مثل ما نبودند . بعد از چند دقيقه به محلي رسيديم كه زمين بازي بود و كنار آن چند سرويس جديد بهداشتي ، سري زدم و آمدم . ساختماني مسكوني مشرف به زمين بازي بود و اين يعني يا تفريح كن و يا عفتت را حفظ كن . و باز هم دلتنگي از مسير ها ، اتاق ها ، و فضايي كه از دست رفته است .
شايد روزي كسي اين بازار را خوابگاه كند . خدا را چه ديدي.
و خداحافظي كردم . يادم آمد آن كه در نگهباني بود روزي عمرشاه مان را خراب كرد ، اما امروز كسي به ما چيزي نگفت .

سفرنامه ي رمضان

به پيشواز مي روم ، شايد منتي بر سر خدا كه پيشواز مستحب است. الهم اني اسئلك .... و اين ماه رمضان است . سحر را به همت مادر كه بي چرايي شب را به صبح در تكاپوي سحري است غذا مي خوريم . 15 دقيقه تا اذان صبح باقيست . تند تر و تند تر ، قرار است روزه بگيرم . آب را هم روي غذا قربة الي الله سر مي كشم . شايد تا ظهر نياز نشود . رمضان است و تا ظهر بايد خواب بود، خواب مومن روزه دار ثوب دارد  ، و باز ثواب هايي كه به كيسه ي من مي ريزند. نماز ظهر است ، روزه داري امانم را برده است و نماز را اوسط وقت هم مي توان خواند . شيطان ترانه اي را زمزمه مي كند «hallelujah , temptations are here» و اين را دي برگ مي خواند . روز رهسپار خانه ي ديگر است ، ساعت كند كند راه مي رود ، خدايا افطار ... . و اذان را مي گويند . نماز ظهر را غروب خواندم و نماز مغرب را در اوسط وقت هم مي شود خواند . الهم لك صمت ... و اگر اين نبود كه همين را هم از خود دريغ مي كردم ، و عليك توكلت ، تا فردا را چطور به افطار برسانم و تقبل مني ، انك انت السميع العليم ، و ترسي هم ندارد .
قرآن را فردا هم مي توان خواند و دعا هم كه سر افطار خوانده ام . خدايا ظهور امام زمان را برسان ، بيايد تا كارهايي را كه ما امر مي كنيم انجام دهد ، و در فرجش تعجيل بفرما ، تا در زندگيمان فرجي شود . و صلواتي هم مي فرستم تا خدا حتما بشنود و پشت گوش نياندازد . يادم هست كه با منت خدمت خسران است اما مگر منت هم در كار ما وارد شده كه ترسي به خود راه بدهم . شايد آنجا كه گفت انك لا تخلف الميعاد ، وعده هاي جنات تجري من تحت الانهار و حور مقصورات في الخيام را گفته است و گرنه ما كه براي او روزه مي گيريم را با ظل من يحموم مصاحبتي نيست تا ميعادي باشد .
شب هاي قدر را قدري است از جانب قدير تا مقدرات را تقدير كنند و قدر معلوم را اعلام نمايند . شب را خوابيدم كه محل سكونت است و خواب مومن هم ثوابي مضاعف است.
ماه رمضان است و گناه كردن شايسته ي روزه دار نيست . غير روزه داران هم كه گناه مي كنند بايد ناراحت شد. اگر مسافري خسته آبي خورد و زني كه به امر خدا معاف از رزم بود دهاني تر كرد بايد كه نهي از منكرش كنم كه هم خير دنيا و آخرت دارد و هم از حس روزه داري كمي خوش حال خواهم شد. ثواب هم دارد .
و حال ، نماز عيد را خوانده ام . الهم اهل الكبرياء و العظمه و اهل الجود و الجبروت و اهل العفو و رحمه ... جالب است كه همه صفاتي هديه ي رحمان در وجود چون مني ناچيز كه در ماه رمضان نمايان ساختم و خود را به آنها آراستم . دوستي گفت: «ايمان سنج نداريم» ، اطمينان دارم كه ايمانم تكميل است . حب علي و اولادش را هم كه دارم ، خدا را شكر، از فردا روزه نمي گيرم .
ماه رمضان ديگري اگر آمد و من نبودم ، سلام مرا برسان و بگو همان قبلي كافي است .

مشاجره نامه

ديروز جاتون خالي نباشه رفتيم دعوا . البته دعوا از نوع خوشبختياني .
با پدر و خواهر به سمت پاساژ مي رويم . همانجا كه آقاي [...] يك هفته است به بهانه هاي مختلف خواهرم را معطل مي كند . يك توليدي لباس كه قرار بود شنبه كار خواهر را تحويل دهد اما امروز پنج شنبه است . كارها آماده نيست و باز هم بهانه هاي واهي ...
پدر با سكوت سنگين و با زبان خود آقاي [...] را مجبور مي كند پول سفارشات را پس بدهد . فروشنده سيگار مي كشد و مضطرب است ، با آن شاگرد هيچكاره اش. بيرون مي آيند و مي روند بالا . «ما هم الان مياييم ، يه كار كوچولو داريم» . من ، برادرم و سيد ، دوست برادرم. منتظر مي شويم تا مشتري ها از مغازه خارج شوند ، مردم آبرو دارند . وارد مغازه مي شويم و من در را مي بندم . برادرم يقه ي آقاي [...] را مي گيرد و كمي رجز مي خواند . شاگرد مغازه عزم خروج مي كند ، نمي گذارم . سيد برادرم را جدا مي كند و كمي آرامش . آقاي [...] مضطرب است اما ما ، نه . ما براي دعوا نرفتيم و كمي شدت چاشني كار شد .
برادرم امر به نشستن كرد و بعد از كمي تعارفات نشستند . برادرم قصه گفت :‌
«يه روز يه سري دزد چند وقتي بود غافله اي براي دزدي گيرشون نيومده بود . بهشون خبر دادن كه غافله اي داره مياد و اون ها هم زدن به غافله. وقتي داشتن بار غافله رو خالي مي كردن رئيس دزد ها ديد يه چيزي به گردن شتر جلوي غافله آويزونه . گفت اون چيه ؟ گفتن هيچي . گفت ميگم اون چيه ؟! يكي گفت اون يه دعا بود كه ما نوشته بوديم كه گير تو نيوفتيم . حالا كه تو داري اموال ما رو مي بري معلومه اون هيچي نيست . رئيس دزد ها دستور داد بار ها رو برگردونن و سوار شتر ها كنن . هم قطار ها اعتراض كردن ولي اون اهميتي نداد . رئيس غافله از وسط جمعيت بيرون اومد و پرسيد : چرا اين كار رو مي كني؟ رئيس دزد ها گفت . ببين من دزد مال و اموال مردم هستم ، دزد دين و ايمانشون كه نيستم»
نگاهي به آقاي [...] كرد «ما به اعتماد لباس مذهبي تو بهت كار سپرديم» . حرف هايي زده شد «من سر اين كار 80 هزار تومني شما ، 2 تا هشتاد هزار تومن ضرر كردم» و برادرم «چون كوچولويي ، آدمي كه براي 80 تومن 2 تا 80 تومن ضرر بده كوچولوه مي فهمي كوچولو» . از مغازه بيرون آمديم و سيد ماند تا كمي نصيحت كند .
جدا شديم . برادرم و سيد رفتند تا شام بخورند و كمي آواز بخوانند . ما هم بستني خورديم . پدرم مي گفت «شما كه وارد بازار كار ميشيد بايد از تجربيات ديگران استفاده كنيد.» راست مي گفت ، تجربه ....
سربلند باشيد

سفرنامه احتضار

شب عيد امسال يکي از عمه ها از دنيا رفت . خدا بيامرزدش و با ائمه معصومين سلام الله عليهم محشورش کنه . به همين دليل تصميم گرفتم يک سفرنامه احتضار بنويسم .

آخرين دقايق است ، کسي نميداند ، اما هست . پس بلند مي شود . ديگر درد و رنج وجود ندارد . حتي سنگيني رخت خواب را حس نمي کند . همه گريه مي کنند ، اما او فقط نگاه مي کند ؛ چرا گريه مي کنند را نمي داند . اگر همه براي او جمع شدند و براي او نگرانند ، او ديگر راحت شده است ، گريه را چه لزومي که زين پس بايد شاد بود . همه مي گريند . شب را تا به صبح در اتاق تنهاست ، مي داند که سنگيني آن قفس را ديگر حس نمي کند ولي اين تنهايي را تا به امروز تجربه نکرده است .
صبح است ، همه آمده اند همه با لباس هاي سياه .چرا ؟؟ شايد کسي از دنيا رفته است ، واي من که هنوز هستم . جسد را در تابوت قرار مي دهند . همه فاتحه مي خواند و «يا حسين ، يا حسين ، يا حسين» . جسد را به دوش مي کشند ، اشک مي ريزند . در کنار درب خانه تابوت را به زمين مي گذارند ، عزيز دلم اين بار آخر است که خانه را مي بيني ، خدا حافظ عزيزم . همه مي گريند و او آهسته آهسته مي فهمد که اين بار آخر است . «يا حسين ، يا حسين ، يا حسين» . از خانه بيرون مي آيند «به حق شرف لا اله الا الله» ، «بگو لا اله الا الله» . اين جملات را هميشه گفته است . در هر اذان با خداي خويش نجوا کرده است. به شاگردانش در کلاس درس گفته است «برترين ذکر در نزد خدا ذکر لا اله الا الله است» پس با جمع همراه مي شود . در کنار آمبولانس همه مي ايستند ، صلوات مي فرستند ، فاتحه مي خوانند ، اشک مي ريزند و يکي از دوستان از همه اقرار مي گيرد که او مايه خير و رحمت خدا بوده است . همه از قلب اقرار مي کنند و او همچنان در شک و ابهام که چرا تعريف و تمجيد ، براي خدا زيستن تعريف نمي خواهد ، ولي ، آنها تعريف مي کنند .
در غسال خانه جسد را تطهير مي کنند و بر تابوت مي گذارند . در مسير حرکت همه مي گريند . و او آهسته آهسته باور مي کند که در حال ترک دنياست . هر چند قدم يک بار بر زمين مي گذارند و خداحافظي مي کنند ، شايد اگر به يکباره او را بر سر مزار ببرند ترس بيازاردش . هر قدم نزديک تر بر باور مرگ نزيکتر .
در کنار قبر همه مي گريند . او ديگر باور کرده است . اما هنوز اصرار دارد که «چرا گريه مي کنيد ، من که هنوز هستم ، من هم پيش شما هستم ...» . پس جسد را در قبر مي گذارند . رويش را به سمت قبله مي کنند ، همانجا که سالها رو کرده و نماز خوانده . همانجا که پيشاني بندگي ساييده و همانجا که هميشه رو به سويش با خدايش راز و نياز نموده . کسي تلقين مي کند ، با او تکرار مي کند ، نه از براي فهم ، از براي همراهي . بندگان صالح را چه نياز به تلقين ، آنها که سالها در گوش شاگردان کلمه حق تلقين کرده اند . پس لحد مي گذاردن يکي يکي و آهسته ، و گريه هاي بي پايان .
و چون آخرين لحد را مي گذارند خود را تنها مي يابد . آه اين مرگ است . اين همان تنهايي است که مولا مي گفت . اين همان تاريکي است که شنيده بود . پس بايد چه کرد ، يعني فرصت تمام است . يعني برگه ها بالا ، يعني کاش صلواتي بيشتر مي فرستادم ، کاش دعايي ديگر مي خواندم . «برگه ها بالا» . شب جمعه است و نکير و منکر به ديدارش نمي آيند. در اين تاريکي چه بايد کرد ، کدام راه گريز . آه ترس بي پايان ، ياد آوري آنچه خود مي دانسته و خدايش آه ....

از اينجا به بعدش رو ديگه من نمي دونم . اينجا ديگه چه کساني ميان و ميرن . چه ها ميگه و ميشنوه از فهم من حقير خارجه . با آرزوي طول عمر براي همه دوستان و آشنايان و با اميد به رحمت بي کران الهي از هر کسي که اين مطلب رو خونده خواهش دارم صلوات و فاتحه اي براي عمه ي بنده قرائت کنه .
آگاه ، سربلند ، مومن و مطيع خدا باشيد .

سفرنامه جمهوري

انجام كار توي شهري مثل تهران بدون بعضي برنامه ريزي ها تقريبا غير ممكن هست . شهري كه بيش از 17% جمعيت ايران رو در خودش جا داده . امروز سفرنامه جمهوري رو مي نويسم .
باز ميدان آزادي ، شروع هر سفر در اين بلاد كبيره براي ما از آزادي آغاز مي شود . اولين مقصد ميدان فردوسي است . با «بي آر تي» راحت تر مي توان رفت . اتوبوس هاي قرمز رنگ كه به قول يكي «فقط مي روند» . اتوبوس شلوغ است، بسيار شلوغ . برادرم مي گفت «سوالم اينه ، اون موقع كه بي آرتي نبود اين مردم كجا بودن . هم تاكسي هست ، هم ون ، هم مترو ، هم اتوبوس معمولي ، هم بي آر تي ، آخه اين جمعيت از كجا ميان ، اين جمعيت لايزال» . و ميدان فردوسي . با شركت هاستينگ كار داشتم . با آقاي مهندس كه از هك شدن سايت آلبوم عكسشون مي گفت و از اينكه با 6/5 ميليون ميشه يه سرور خريد ، «فقط وقتي اين سرور قطع ميشه كه آي پي هاي ايران رو قطع كنن ، اون موقع هممون بايد بريم گوسفند بچرونيم» .
بيرون مي آيم و دوباره فردوسي ، «دلار ، دلار...» و آن جوان چيني كه با در بسته ي صرافي رو به رو مي شود ، خدا را شكر صراف زياد است . پياده مي روم تا جمهوري و از كنار خاك انگلستان مي گذرم ، از طوطي هاي سفارت خبري نيست ، حتي گنجشك هايشان هم طوطي هستند و شايد مرغ هايشان هم غاز باشد .
نيم ساعت پياده روي و علاالدين . بازاري شلوغ ، شش طبقه و مسحور كننده . از پايين تا بالا موبايل البته گاهي كامپيوتر هم هست . طبقه 5ام از يك جانبي فروشي باطري 3310 خريدم «كجايي هست؟» «چين ديگه!» «گفتم شايد فنلاند هم داشتيد» «بابا كي ميره تا فنلاند باطري بياره» «خوب چين كه از فنلاند دور تره ...» و خريدم 3000 تومن . يك قاب 3310 هم گرفتم تا موبايل مامان را كمي نو تر كنيم . و بعد از 1 ساعت بيرون آمدم . دوباره جمهوري . تلوزيون هاي استاندارد جديد با طراحي كريم رشيد و ام پي تري پلاير 2 گيگابايت 30 تومن . پراشكي مي خرم كه به لطف مغازه دار گرم است .
ساختمان آلمينيوم . هر چند اين ساختمان هم در جمهوري است ولي گويي خاك مرده آنجا پاشيده اند . راه رو هاي H مانند كه در بعضي طبقات 2 3 مغازه باز هستند . 8 9 طبقه كه همه عمده فروشند . شطرنج بازي مي كنند ، سيگار مي كشند و عمده مي فروشند . صدايي مبهم كه وقتي بعد از 10 15 دقيقه به نزديكيش مي رسم مي گويد «باميه ...» 300 تومان ، نمي خرم .
فروشنده مي گويد «از اين موتور فقط يكي دارم اگر نبري تموم ميشه» و آن يكي مي گويد «الان بهت تك ميفروشم كه كارت راه بيوفته وگرنه فردا بيايي شايد تك ندم» و من هم باور مي كنم ، اما امروز قصد خريد ندارم ، كارت ويزيت مي گيرم .
دوباره بيرون آمده ام ، خسته ، سردرد دارم . وقت نماز است و مسجد در مسير. در مسجد حاج آقا دير كرده است «سلامتي علماي اسلام صلوات ختم كن» يعني حاج آقا آمد . بين دو نماز فكر مي كردم با اين خستگي تا خانه را چطور بروم . حداقل 2 ساعت راه است (از بيرجند تا ماخونيك و يا حتي از اراك تا محلات)‌ رفتم ، چطورش را نمي دانم .
در مسير استاد از مكاشفات بزرگان مي گفت و از ظرفيت آدم ها . روز خوبي بود ، مبايل مادر نو شد و يك موتور سشوار خريدم . خيابان ها هنوز شلوغ بود و 12 ميليون نفر ساكنان شهر آماده خواب .
شاد ، سرفراز ، موفق و عاقبت به خير باشيد .

نمايشگاه كتاب

با تبريك عيد غدير به همه دوستان خوبم ، امروز يه خاطره ديگه دارم ، اين بار از نمايشگاه كتاب

از بانك پول مي گيرم ، شتاب است و كمتر از 5 هزار تومان نمي دهد  ، و منتظر تاكسي مي شوم . اتوبوس از كنارم مي گذرد ، اينجا هر 7 دقيقه يك اتوبوس مي آيد ، صلواتي مي برد تا ميدان ابوذر . نمي دانم چرا در اين شهر روز عيد غدير را جدي تر مي گيرند ، حتي اتوبوس ها صلواتي هستند . و تا نمايشگاه را با اتوبوس صلواتي مي روم ، تخفيف ها از همين جا شروع شده است . باجه ي بانك تجارت «آقا من كارت شناسايي فقط كارت دانشجويي همراهم هست ، چه كار كنم ؟» و پسر جوان «چند تا مي خواهي حالا؟» ، «4  5  تا» ، «مشكلي نيست» . پنج تا بن كتاب مي گيرم ، امتداد تخفيف ها اينبار 20% . وارد سالن مي شوم ، كتاب ها را ديشب ديده ام و به اندازه كافي غصه خورده ام . ديشب هم مردم كتاب ها را مي ديدند مثل امشب. انواع كتاب ها از «اسرار جن ، آنچه همه بايد بدانند» تا آنها كه همه نبايد بدانند . مانند هميشه بيشتر غرفه ها كتاب هاي آموزش خانواده دارند «مشكلات زناشويي» «ضعف جنسي» «مردان مريخي ، زنان ونوسي» و «آداب زناشويي» ، آقاي جوان به خانم جوان نگاه مي كند «اين خوبه» و خانم جوان تاييد مي كند و آقاي فروشنده را صدا مي كند ... . «مردان مريخي ، زنان ونوسي» را مصور هم در غرفه اي ديدم ، جالب بود . كتاب جيبي «چاكرا» و يادم آمد كه «آموزش ريكي براي دانش آموزان و دانشجويان» هم بود ، به حق چيزهاي نديده .
صداي موسيقي كه از نواي نمايشگاه پخش مي شود ، اين همان آلبومي است كه از خاله به امانت گرفتم و در پس تاريخ ، گم شد . «ببخشيد اون كتاب چنده ؟» «با تخفيف 4 تومن» و مي خرم با دادن 4 بن كتاب ، باز هم تخفيف . اين كتاب را بعد از 10 سال مقاومت كردن بالاخره خريدم . هنوز يك بن دارم ، بايد گشت .
4 ميسكال در 5 دقيقه ، يكي از دوستان دارد اس ام اس را هل مي دهد . از سالن خارج مي شوم تا سالن بعدي را هم ببينم . سر جوان داخل باجه شلوغ است و اين زوج هاي جوان هستند كه با هم قدم مي زنند ... . سالن بعدي بيشتر كودكان هستند و كنكوري ها . گاهي كتاب هاي كامپيوتري و ... هم پيدا مي شود . «آقا شما كتاب آشپزي هم داريد ؟» «نه ، ولي توي اون يكي سالن هست ، آشپزي به سبك يانگوم» و مشتري متعجب است . كتاب هاي كودكان را ورق مي زنم «آقا اينا نه خراب ميشن نه اگرآب روشون بريزه چيزيشون ميشه» «اِ ، پس به درد بچه شر ها مي خوره» «بله حتما» ، بيچاره كوچكترين خاله ام كه كتاب هاي مدرسه اش را پاره مي كردم و او با صبر از مساله مي گذشت و مي بخشيد .
با آن بن آخر يك كتاب مي خرم «مدير يك دقيقه اي» و از نمايشگاه بيرون مي آيم . صداي نمايشگاه ديگر نمي آيد و اين استاد است كه ادامه مي دهد «امامت اسمائيليه ، زيديه و اماميه در انتخاب امام متفاوتند...» و از تخفيف در امامت مي گويد ...

شاد كام و سربلند باشيد

پنج شنبه بازار

امروز جاتون خالي رفتم پنج شنبه بازار .
بازاري شلوغ . آدم هايي هر كدام مشغول خريد ، شايد ديدن و نه خريد . «هويج سه كيلو هزار. اينور بازار و بيا» و بچه ريزه اي «بدو بيا بدو بيا» و با بادكنكش بازي مي كند . نگرانم بادكنكش را آدم هاي لا يشعرون بتركانند . وارد بازار كه مي شوي صداي فريدون مي آيد ، با آهنگ هايي نه چندان پاپ و شايد هم پاپ تا تو پاپ را چه تعريف كني ! ساعت فروش مي گويد «حاجي چي مي خوايي ، زود انتخاب كن كه دارم مي رم» و «ساعت ها چند هست؟» جواب مي دهد «سه هزار و پانصد ، يكيو بردار باهات راه مياييم» ... فرش فروشي ساكت است ، زوج جوان آرام نگاه مي كنند ، شايد اين نگاه براي فرش زندگيشان مهم باشد . استاد در گوشم آغاز مي كند «امروز ادامه درس جلسه گذشته را بنويسيد ، ماركسيسم مذهب جبر است» و ادامه مي دهد «جبر بر پنج نوع است :‌جبر اجتماع ، جبر تاريخ ، جبر ....» و همان حرف هاي سخت . اسكاچ مي خرم و سيم ظرف شويي تا چهار تخمه هايي كه در گلوي قوري گير كرده است را تميز كنم . نمي دانم آن پيرمرد كه حبوبات مي فروخت در سكوتي بدون مشتري به چه مي انديشيد ؟! شايد پنج شنبه ي ديگر اينجا به جاي حبوبات هويج بفروشد .
جالب بود فرياد آن مرد «10 دست لباس 500 تومن» ، خدا تاناكورا را بيامرزد . شلوغ ترين جاي بازار مسير ميوه فروشان است «بدو سير كيلويي 700» و جواب مي دهد «صبح هزار بود ، حالا 700 ميديم» بيچاره‌ آنها كه سحر خيز بودند . بر مي گردم . از آن جوان كه دي وي دي مي فروخت خبري نيست «30 فيلم هندي در يك دي وي دي» مي پرسم «كيفيتشون چطوره؟» ، «خوبه ، كار خودمونه ، بعضي ها دايو ايکس هستن ، بعضي ها دي وي دي» و مردم را توجيه مي كند ، 700 بود خريدم - يك دي وي دي كه سوپرمن داشت - ابتكاري ديگر ، موتور را روشن گذاشته تا از نور چراغ آن در اين آخرين لحظات بازار لباسي بفروشد . يادم آمد كه همه ي بچه ها بادكنك داشتند اما بادكنك فروش را نديدم . امروز سمساري ها چشمم را نگرفتند ، به دنبال هويج بودم .
دكتر همچنان در باب «كاپيتال» ماركس صحبت مي كند و ماركسيسم را مي شكافد . در مسير كلاه فرنگي را نديدم . ماركسيسم بود و من و استاد ...

چند تا نتيجه هم بگيرم و همين :
نتيجه اجتماعي : چند شنبه بازار اجتماعي جالب است
نتيجه سياسي : كاپيتال مشهورترين كتاب ماركس است (ربطش با خودتون)
نتيجه تاريخي : جبر تاريخ بر چند نوع است ....
نتيجه هنري : فرش هرچه بيشتر زير پا باشد بهتر است
نتيجه فرهنگي : پاپ يا كلاسيك ، مساله فريدون نيست
نتيجه ديني : مورچه به يارانش گفت ، كنار برويد كه سليمان و يارانش لا يشعرونند
نتيجه اقتصادي : هويج 3 كيلو پونصد

شاد و سربلند و موفق باشيد.