شب عيد امسال يکي از عمه ها از دنيا رفت . خدا بيامرزدش و با ائمه معصومين سلام الله عليهم محشورش کنه . به همين دليل تصميم گرفتم يک سفرنامه احتضار بنويسم .

آخرين دقايق است ، کسي نميداند ، اما هست . پس بلند مي شود . ديگر درد و رنج وجود ندارد . حتي سنگيني رخت خواب را حس نمي کند . همه گريه مي کنند ، اما او فقط نگاه مي کند ؛ چرا گريه مي کنند را نمي داند . اگر همه براي او جمع شدند و براي او نگرانند ، او ديگر راحت شده است ، گريه را چه لزومي که زين پس بايد شاد بود . همه مي گريند . شب را تا به صبح در اتاق تنهاست ، مي داند که سنگيني آن قفس را ديگر حس نمي کند ولي اين تنهايي را تا به امروز تجربه نکرده است .
صبح است ، همه آمده اند همه با لباس هاي سياه .چرا ؟؟ شايد کسي از دنيا رفته است ، واي من که هنوز هستم . جسد را در تابوت قرار مي دهند . همه فاتحه مي خواند و «يا حسين ، يا حسين ، يا حسين» . جسد را به دوش مي کشند ، اشک مي ريزند . در کنار درب خانه تابوت را به زمين مي گذارند ، عزيز دلم اين بار آخر است که خانه را مي بيني ، خدا حافظ عزيزم . همه مي گريند و او آهسته آهسته مي فهمد که اين بار آخر است . «يا حسين ، يا حسين ، يا حسين» . از خانه بيرون مي آيند «به حق شرف لا اله الا الله» ، «بگو لا اله الا الله» . اين جملات را هميشه گفته است . در هر اذان با خداي خويش نجوا کرده است. به شاگردانش در کلاس درس گفته است «برترين ذکر در نزد خدا ذکر لا اله الا الله است» پس با جمع همراه مي شود . در کنار آمبولانس همه مي ايستند ، صلوات مي فرستند ، فاتحه مي خوانند ، اشک مي ريزند و يکي از دوستان از همه اقرار مي گيرد که او مايه خير و رحمت خدا بوده است . همه از قلب اقرار مي کنند و او همچنان در شک و ابهام که چرا تعريف و تمجيد ، براي خدا زيستن تعريف نمي خواهد ، ولي ، آنها تعريف مي کنند .
در غسال خانه جسد را تطهير مي کنند و بر تابوت مي گذارند . در مسير حرکت همه مي گريند . و او آهسته آهسته باور مي کند که در حال ترک دنياست . هر چند قدم يک بار بر زمين مي گذارند و خداحافظي مي کنند ، شايد اگر به يکباره او را بر سر مزار ببرند ترس بيازاردش . هر قدم نزديک تر بر باور مرگ نزيکتر .
در کنار قبر همه مي گريند . او ديگر باور کرده است . اما هنوز اصرار دارد که «چرا گريه مي کنيد ، من که هنوز هستم ، من هم پيش شما هستم ...» . پس جسد را در قبر مي گذارند . رويش را به سمت قبله مي کنند ، همانجا که سالها رو کرده و نماز خوانده . همانجا که پيشاني بندگي ساييده و همانجا که هميشه رو به سويش با خدايش راز و نياز نموده . کسي تلقين مي کند ، با او تکرار مي کند ، نه از براي فهم ، از براي همراهي . بندگان صالح را چه نياز به تلقين ، آنها که سالها در گوش شاگردان کلمه حق تلقين کرده اند . پس لحد مي گذاردن يکي يکي و آهسته ، و گريه هاي بي پايان .
و چون آخرين لحد را مي گذارند خود را تنها مي يابد . آه اين مرگ است . اين همان تنهايي است که مولا مي گفت . اين همان تاريکي است که شنيده بود . پس بايد چه کرد ، يعني فرصت تمام است . يعني برگه ها بالا ، يعني کاش صلواتي بيشتر مي فرستادم ، کاش دعايي ديگر مي خواندم . «برگه ها بالا» . شب جمعه است و نکير و منکر به ديدارش نمي آيند. در اين تاريکي چه بايد کرد ، کدام راه گريز . آه ترس بي پايان ، ياد آوري آنچه خود مي دانسته و خدايش آه ....

از اينجا به بعدش رو ديگه من نمي دونم . اينجا ديگه چه کساني ميان و ميرن . چه ها ميگه و ميشنوه از فهم من حقير خارجه . با آرزوي طول عمر براي همه دوستان و آشنايان و با اميد به رحمت بي کران الهي از هر کسي که اين مطلب رو خونده خواهش دارم صلوات و فاتحه اي براي عمه ي بنده قرائت کنه .
آگاه ، سربلند ، مومن و مطيع خدا باشيد .